بوی خدا

ساخت وبلاگ
ﺭﻭﺯی ﻣﺮﺩی ﻓﻘﻴﺮ،ﺑﺎ ﻇﺮفی ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻮﺭ، ﻧﺰﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ،ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻥ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺍﻧﮕﻮﺭ ...ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻫﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺗﺒﺴمی ﻣﻴﻜﺮﺩﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎلی ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﻴﻜﺮﺩ ...ﺭﻭﺯی ﻣﺮﺩی ﻓﻘﻴﺮ،ﺑﺎ ﻇﺮفی ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻮﺭ، ﻧﺰﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ،ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻥ بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 218 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 5:08

داستانک مردی بود خیاط در عفاف و صلاح و زنی داشت عفیفه و مستوره و با جمال و کمال. هرگز خیانتی از وی ظاهر نگشته بود. روزی زن نزد شوهر خود نشسته بود و به زبان منت گفت:تو قدر عفاف من چه دانی و قیمت صلاح من چه شناسی که من در صلاح و عفاف زبیده ی وقت و رابعه ی عهدم.مرد گفت راست میگویی اما عفاف تو به نتیجه بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 214 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 5:08

آیت الله مجتهدی تهرانی(ره): وضو میگیری.. اما در عین حال اسراف میکنی نماز میخوانی.. اما با برادرت قطع رابطه میکنی روزه میگیری.. اما غیبت هم میکنی صدقه میدهی.. اما منت هم میگذاری بر پیامبر و آلش صلوات میفرستی.. اما بد خلقی میکنی صبر کن بابا جان!!!!!! ثوابهایت را در کیسه سوراخ نریز بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 218 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 5:08

قسمت سیـــزدهم ما را به یکی از سنگرهای بتونی بردند. سنگری که شب قبل، محل استراحت شهید جان محمد کریمی، ابراهیم نویدی پور و تعدادی از بچه های گروهان قاسم بن الحسن بود. اکنون، استخوان های سوخته ی آن ها در فاصله ده، دوازده متری مان مهمان خاک های پد خندق بودند و ما با دست های بسته در اسارت بعثی ها. شش ن بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 218 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 5:08

قسمت چهــــاردهم صبح زود، دست هایمان را باز کردند. از بس کلافه بودم، به سرباز عراقی گفتم : فکر می کنم فهمید چه می گویم. سرباز عراقی که آدم بدی به نظر نمی رسید، با تکرار الیوم العماره، امروز العماره، به ما فهماند امروز ما را به شهر العماره خواهند برد. زخم های پنج نفرمان بو گرفته بود. پای سید محمد ر بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 229 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 5:08

قسمت14 با بیخیالی جواب میدهد: نه.کی؟! رستمی باحالت بدی می خندد و به جای من جواب می دهد: سپهر یکم باهاش مهربون شده .همین! باغیض نگاهش میکنم و دندانهایم راباحرص روی هم فشار می دهم. پرستو باپشت دست گونه ام رانوازش میکند و بالحن آرامی می گوید: گلم چیزی نشده که! طبیعیه.حتمن بخاطر چیزاییه که خورده! بهت بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 207 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 5:08

قسمت 15 پاهایم راروی زمین میکشم و سلانه سلانه به طرف خانه می روم. سرگیجه حالم را خراب و ترس گلویم راخشک کرده. ازداخل کیفم ، چادرم را بیرون می اورم و روی سرم میندازم. سنگینی پارچه اش لحظه ای نفسم را میگیرد. پلک هایم راروی هم فشار میدهم و به هق هق می افتم. درخانه را باز میکنم و وارد حیاط میشوم. هرلحظ بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 223 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 5:08

قسمت پانزدهـــم جیپ به سرعت به من نزدیک می شد، وقتی دیدم می خواهند زیرم بگیرند، خودم را از کنار جاده پایین انداختم. نی های کنار جاده مانع از افتادنم به باتلاق شد. دست هایم از پشت بسته بود. در میان نیزارها، باتلاق ها و چولان های تیز و بُرنده جزیره با دست بسته و آن پای مجروح فقط و فقط از ائمه اطهار بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 220 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 5:08

قسمت شانزدهــــم دوساعتی به اذان صبح مانده بود.کم کم چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم.نزدیک صبح بود که با صدای اذان یکی از اسرا بیدار شدم. با دندان، دست های یکدیگر را باز کردیم. نماز صبحمان را بدون تیمم و مهر، نشسته توی راهروی توالت خواندیم. دژبان ها اسرا را در دریف های منظم نشاندند و برای بازجویی آم بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 217 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 5:08

قسمت نوزدهـــــــم اوایل صبح به بغداد رسیدیم.اتوبوس ها وارد زندان الرشید شدند و بچه ها یکی یکی پیاده می شدند.دژبان ها با کابل و باتوم روبه روی درِ اصلی زندان ایستاده بودند. آن ها در دو ردیف، به عرض دومتر و به طول حدود بیست متر،یک کانال انسانی تشکیل داده بودند. اسرا باید از میان این کانال عبور کرده بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 211 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 5:08

قسمتهفدهــــــم کنار دیوار نشسته بودم. چند نفر افسر سراغمان آمدند. دو ایرانی همراهشان بودند. یکی از آن ها اسیر وعرب زبان بود. صورتش پُر بود از جوش های چرکین. لباس هایش خاکی و شلخته بود،اسیر بود.بچه ها رایکی یکی از نظر گذراند، نمی دانستم دنبال چه بود. به من که رسید با بردن اسم بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 213 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 5:08

قسمت هجدهــــــم ده دقیقه ای ، از برخورد سرباز آشپرخانه با من گذشت. یکی از همان کارکنان آشپرخانه که حدود پنجاه سالی داشت،کنارم حاضر شد.گالنی ده لیتری و پارچی آب دستش بود.فکر می کنم می خواست از دلم درآورد. از گالن توی پارچ آب می ریخت و آن را روی سر و صورتم خالی می کرد.پیراهنم از سفیده و زردی تخم مرغ بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 193 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 5:08

قسمت17 _ هه. واس چی نزارم؟! جواب تلفن کسب رو باید بدی که یخورده معرفت داشته باشه. ایسان_ چته چرا مزخرف میگب؟ مامعرفت نداشتیم؟ واقعا که! کب بود بهت راه کارمیداد خنگ! _ راه کار برا چی ایسان_ برااینکه اززیر امر و فرمایشات حاجب جیم شب. کب بود میومد هرروز پیش ما نق مبزد ازچادربدم میاد؟کب بود کمک میخواس؟ بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 198 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 5:08

بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 201 تاريخ : يکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت: 6:08

عکس پروفایل

عکس پروفایل

بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 207 تاريخ : يکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت: 6:08

در آینده ای نزدیک... نگاهی به دور و برت بینداز یک وقت هایی می شود که خودت را تنها چادریِ کلِ خیابان می بینی!! لبخند بزن، و رو به آسمان بگو: خدایا... ممنونم که بهم اجازه دادی بین همه ی این آدمای رنگ و وارنگ یه دونه باشم!! شک نداشته بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 201 تاريخ : شنبه 21 اسفند 1395 ساعت: 5:13

قسمت یازدهــم سرگرد سلاح کمری اش را به طرفم نشانه رفت و گفت: سرگرد با تکرار واحد،اثنین،ثلاث،(یک،دو،سه) برای اینکه به امام توهین کنم، برایم مهلت تعیین کرد.وقتی گلنگدن کشید، احساس کردم تعادل روحی ندارد.ناگهان شلیک کرد! در یک لحظ بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 204 تاريخ : شنبه 21 اسفند 1395 ساعت: 5:13

قسمت دوازدهــم قایق در ضلع غربی پد خندق، کنار پل های خیبری، پهلو گرفت.دونظامی که بالای خاک ریز کنار سنگره ایستاده بودند، پایین آمدند و مرا از خاک ریز بالا کشیدند.روی زمین که می کشیدنم پای مجروحم دنبالم کشیده می شد. از شدت درد آسم بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 226 تاريخ : شنبه 21 اسفند 1395 ساعت: 5:13

قسمت12 پرستو پشت سرم می ایستد و به چهره ام در آینه خیره می شود. آهی می کشد و میگوید: خوش بحالت چقد خوشگلی. متعجب روسری ام را مرتب می کنم و می پرسم: من؟؟؟ وا! خل شدیا. آرام پس گردنم می زند _ حتما زشتی؟!چشمای آبی و موهای عسلی...خو بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 228 تاريخ : شنبه 21 اسفند 1395 ساعت: 5:13

قسمت13 خجالت زده نگاهم را میدزدم و حرفی برای زدن جز یک تشکر پیدا نمیکنم. به مبلسه نفره یکنار شومینه اشاره میکند و ارام می گوید: بفرمائید اونجا بشینید محیا جون. باشنیدن پسوند جان از وسط سر تا پشت گوشم از خجالت داغ می شود. باقدمهای بوی خدا...
ما را در سایت بوی خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bbooyekhoda3 بازدید : 216 تاريخ : شنبه 21 اسفند 1395 ساعت: 5:13